نشست روی غزل... ماه باران... شد

حرفهایی هست برای گفتن که اگرگوشی نبود

نمیگوییم وحرفهایی هست برای نگفتن،حرفهایی که

هرگزسربه ابتذال گفتن فرود نمی آورند...

وسرمایه ماورایی هرکس،حرفهایی است که برای

نگفتن دارد،حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند

وبیان نمیشوندمگرآنکه ...

مخاطب خویش رابیابند!!

آخرین مطالب

نیامدی و ترک خورد سینۀ من و ... آه
چه قدر یک ‌شبه یاقوت سرخ ارزان شد!

چه قدر باغ پر از جعبه‌های میوه شد و
چه قدر جعبۀ پر، راهیِ خیابان شد!

چه قدر چشم ‌به راهت نشستم و تو چه قدر 
گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد!

چه طور قصه‌ام این‏قدر تلخ پایان یافت؟ 
چه طور آنچه نمی‌خواستم شود، آن شد؟

انار سرخ سر شاخه خشک شد، افتاد  
و گوش باغ پر از خندۀ کلاغان شد...

پانته‏ آ صفایی بروجنی

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۲ ، ۱۸:۵۸
مهتاب صفری


شب شب اشک و تماشاست اگر بگذارند

لحظه ها با تو چه زیباست اگر بگذارند

فکر یک لحظه بدون تو شدن کابوس است
با تو هر ثانیه رؤیاست اگر بگذارند

مثل قدّش، قدمش، لحن پیمبروارش
روی فرزند تو زیباست اگر بگذارند

غنچه آخر چقدر آب مگر می خواهد؟
عمر طفل تو به دنیاست اگر بگذارند

ساقی ات رفته و ای کاش که او برگردد
مشک او حامل دریاست اگر بگذارند

آب مال خودشان، چشم همه دلواپس
خیمه ها تشنه ی سقاست اگر بگذارند

قامتش اوج قیام است قیامت کرده ست
قد سقای تو رعناست اگر بگذارند

سنگ ها در سخنت هم نفس هلهله ها
لحن قرآن تو گیراست اگر بگذارند

تشنه ای آه، و دارد لب تو می سوزد
آب مهریه ی زهراست اگر بگذارند

بر دل مضطرب و منتظر خواهر تو
یک نگاه تو تسلاست اگر بگذارند

"سیدمحمدرضا شرافت"

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۲ ، ۱۹:۳۵
مهتاب صفری

       


         ما مردمان خاور میانه ایم


        بعضی هایمان در جنگ کشته می شویم،


        بعضی در زندان


       بعضی هایمان در جاده می میریم،


        بعضی در دریا


       حتی بلندترین کوه ها هم انتقام تنهایی شان را از ما می گیرند


       چراکه ما


       شغلمان "مردن" است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۷
مهتاب صفری



من کویری خشکم اما ساحلی بارانیم
ظاهری آرام دارد باطن توفانیم
مثل شمشیر از هراسم دست و پا گم می کنند
خود ولی در دستهای دیگران زندانیم
بس که دنبال تو گشتم شهره ی عالم شدم
سربلندم کرده خوشبختانه سرگردانیم
می زند لبخند بر چشمان اشک آلود شمع
هر که باشد باخبر از گریه ی پنهانیم
هیچ دانایی فریب چشمهایت را نخورد
عاقبت کاری به دستم می دهد نادانیم
سجاد سامانی

  پ ن:  عاشق نیستم فقط  غمگینم . . .  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۲ ، ۰۰:۰۵
مهتاب صفری

مثل یک صبح سرد پائیزی آسمان دلم پر از ابر است


گاه بی اختیار می گریم خنده گاه گاهم از جبر است

با پری های دامنم رفتند آرزوهای پرپرم بر باد


گل پژمرده ای شدم که فقط لایق سنگ سرد یک قبر است

گله از من نکن اگر شب ها سر کشیدم به خواب های خوشت


بهترین مردها نمی فهمند زن عاشق چقدر کم صبر است

بین ما - دختران حوا - عشق از ازل درد مشترک بوده است


حرف عاشق که میشود دیگر ، نه مسلمان منم نه او گبر است

من غزل هام پخته تر شده اند ، تا تو چشمت گرسنه تر بشود


قصه ها را مگر نمی خوانی ؟ سرنوشت غزال ها ببر است

"مژگان عباسلو"


پ.ن: خیلی غمگینم خیـــــــــــــــــــلی  حداقل خوشحالم که اینجا هستم و بدون اینکه دوست وآشنایی  بخواد  حرفی بزنه میتونم دلم سبک  کنم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۲ ، ۰۰:۱۶
مهتاب صفری


تنهایی


نامِ دیگر پاییز است،


هرچه عمیق‌تر


برگ‌ریزانِ خاطره‌هاتْ بیش‌تر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۲ ، ۲۰:۰۳
مهتاب صفری



بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشة ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

-   ” از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینة عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

 

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 

باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم! “

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

 

شعر : فریدون مشیری


 پ.ن:  اولین پست خودم با شعری  شروع کردم که فکر میکنم با حال و هوای این پیجم هم خوانی داره  محیطی دنج برای دلتنگی های         مهتاب ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۲ ، ۰۲:۲۶
مهتاب صفری